ثمره ی تیشه ی نادانی بردرخت تناوردانائی

اینکه چراپیامبران،اندیشمندان،هنرمندان ونویسندگان راستین که رسالت وهدایت بشرراازظلمات دهشتناک جهل ونادانی،به سوی چراغ روشن دانائی به عهده داشته اند همیشه ی تاریخ مهجوربوده ویا موردآزارواذیت ورنج همین جاهلان قرارگرفته اند؟ قصه ی درازدامنی است که ازوقتی شفق خونین بوده وزلف پریشان،ادامه داشته ودارد.وشاهداین مدعاگفته ها و نوشته ها و شنیده ها و دیده هائیست که همیشه به آن برخورده ایم.قصص قرآن این کتاب مقدس خودشاهداین مدعاست.

برادران یوسف بااوچه کردند؟کاهنان وبزرگان دین مریم مقدس راچگونه آزردند؟آنانی که مسیح پیامبررابرصلیب مصلوب کردندکه بودند؟مگرنه اینکه پیامبر(ص)را درآن گرمای سوزان به شعب ابیطالب تبعیدکردند؟باآن همه معجزه وادله که موسی آوردچه کسانی بودندکه گوساله راخدای خویش خواندند؟مگرنه آنکه آن مردنصرانی میگفت:ماخودپیامبر خویش نکشتیم چگونه است که شمامسلمانان امام خودمی کشید؟ومگرچنین نبود که عیسی مسیح همان تنها پیامبری که دستش به خون کسی آلوده نشدوباجان خویش گناه بشرراخرید،کلیسایش اندیشمندان بسیاری راباکتابهایشان زنده زنده درآتش می سوزانیددرحالی که مسیح برجهل ونادانی آنان می گریست؟

سقراط راگناه چه بودکه شهیدش کردند؟گالیله چه گفته بودکه درسیاه چال دیده گانش به تیرگی گرائید؟منصورحلاج راجرم چه بود که بردارش کردند؟نیماراچه خطائی سرزده بودکه آن همه آزارش دادند؟درویش خان باسه تارش چه کرده بود که ازبیم قطع کردن انگشتانش به سفارت بیگانه پناه برد؟ودرمیان این همه ظلم وجنایت سکوت دیگران به چه معنابود؟

باتمام این تفاسیرآنچه انسان این زمان رابه فکرفرومیبرداینکه هرچند که بشر امروزی به درجه ای ازفرهنگ وتمدن دست یافته که دم ازدهکده ی جهانی می زندولفظ پرطمطراق دمکراسی راهم برآن می افزاید،امابااین حال نه تنهاهنوزستم براین بزرگواران وامثال آنهاغیرقابل انکاراست بل این پرسش مطرح میشودکه اگردرگذشته ی تاریخ آنچه به آنان گذشته درجامعه ای بوده است که فرهنگ بشری بس بی دانش وبی سواد،امادرجامعه ی پرمدعای امروزچرا؟

دارم سخنی باتو گفتن نتوانم

وین دردنهان سوزنهفتن نتوانم

شادم به خیال توچومهتاب شبانگاه

گردامن وصل توگرفتن نتوانم

چون پرتوماه آیم وچون سایه ی دیوار

گامی زسرکوی تورفتن نتوانم

فریادزبی مهریت ای گل که دراین باغ

چون غنچه ی پائیز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی توبشنو زنگاهم

دارم سخنی باتوگفتن نتوانم

شعرازاستاددکترمحمدرضا شفیعی کدکنی