زیارت قبول

راویان ِاخباروطوطیان ِشیرین شکر ِ،شیرین گقتار چنین حکایت کرده اند که دربلادی ازبلاداین سرزمین زیارتگاهی است  به نام باباپیره.ونیزچنین روایت کنند که این زیارتگاه درغرب این سرزمین ودرجائی خوش آب وهواوخوش منظرقرارگرفته است.سالهای سال است که مردم ِبسیاری ازنقاط مختلف بدانجامی روندو،دخیل می بندندو،برخی می کنندو،نذرونیازمی دهندتابلکم حاجت رواگردندگردیدنی.

الغرض اینکه چگونه بوده است که درطی صدها سال خیلی هاجهت زیارت بدانجارفته ونه تنها حاجت نگرفته اند،بلکه بیشترازپیش اسیروگرفتارو بدروزگارترگشته اندبرکسی مکشوف نبوده است.تابلاخره پژوهش گری دست به کارشدتاازاسنادومدارک بجا مانده ازدل تاریخ این راز سربه مهررابگشاید.درنتیجه تحقیق و تفحص به ثمرنشست واین بزرگوارِمجهول الهویه شناسائی گردیدوبراهل دانش وفهم معلوم شدکه ایشان کسی نیست جزنعمان ابن معرّب فرمانده ی سپاه عمر درواقعه ی حمله ی اعراب به ایران وگویا همان جنگ معروف قادسیه.وتعجب بنده ازآن جهت فزونی یافت که درطول این مدت که ازخداعمرگرفته ام شنیده ام که ایشان غا صب خلافت بوده حال چگونه است که فرمانده ی سپاهش را چنین مقام ومنزلتی است عقل ما به این مسئله قدنداد.شایددرآینده این راز سربه مهر هم هویداگردد.حال اینکه  ازاین نوع زیارتگاهها درسراسراین بلادتا چه اندازه است اللهُ اعلم.

اماآنچه مهم ترازهمه ی اینهاست اینکه با برملاشدن این رازهنوزکه هنوزاست بسیاری زائر این سفر می شوندورنج راه برخود هموارمی گردانندتااین بزرگوار گوشه ی چشمی بدانهاکرده وگواه آنان درپیشگاه حضرت حق گردد.انشاءالله همانطورکه آن دیگران به مراددل خودرسیدند شمانیزبه مراددل خودبرسید.

                                      

 

نرگس داریوش

نرگس عزیزای دخترک هشت ساله ی پاک ومعصوم هرچندکه تراتابه حال ندیده ام،امادرخیالم سالهاست که تورامی شناسم.هرگاه چشمانمرامی بندم ودرافق خیالم سیرمی کنم آن روزتلخ رابه یاد می آورم که تومانندهرروزپاک ومعصوم باصدای مادرت ازخواب برخواستی،دست وصورت بشُِِستی ودرآئینه خودرانگاه کردی،وبازاین صدای مادرت بودکه تورابه خودآوردکه زودترصبحانه ات رابخوری تامدرسه ات دیرنشود.وتوبرسفره ی بی منت پدرت نشستی چراکه باورداشتی حاصل رنج وزحمت ِدستان پینه بسته ی اوست.وتوبه شوق رفتن به مدرسه ودیدن همکلاسیهایت باعجله شروع به خوردن کردی درحالی که مادرت چونان همیشه درحال بستن کیف ِکتابهاوآماده کردن روپوش ومقنعه ات بود.ودرحالی که ازدیدن تولذت می برددرکُنه ِ ضمیرش به روزهای خوش وشادی آفرین آینده می اندیشید ودرخیالش ترازینت شده درلباس سفیدعروسی می دیدکه چهره ی زیبایت پس ِتور ِآن پنهان است وبا دیدگانش می نوشیداین لذت مادرانه را.مادرت رابوسیدی وباردیگردرآئینه نگاه کردی،چین وچروک مقنعه ات راصاف کردی وباشیطنت خاص سن وسالت به پیشبازآتش بی رحمی رفتی که ازبخاری غیر استانداردکلاست زبانه کشیدوهمه ی آن بازی گوشیهای بچه گانه و به دورازهربغض وعنادتووهمکلاسیهایت رادرکام خود فروبرد،وبراین فاجعه نه دادگاهی تشکیل شد،نه کسی محکوم ونه حتی یک توبیخ خشک وخالی.هنگامیکه صدای مادرت راازرادیو می شنیدم که خون می گریست وپدرت که بغضی فروخورده درگلویش راه بر،دم وبازدمش می بست که حتی دریغ ازهزینه ی دارو.ناگاه صدای پاک وزلالت رابه گوش نیوشیدم که ازپدرومادرت می خواستی تاتورابه مهمانی نبرندچراکه بااین چهره ی سوخته خجالت می کشی درحالی که قطره های اشک درچشمت حلقه زده بود.ومن درحالی که بغض راه برسینه ام بسته بودباخود می گفتم ای کاش درآن لحظه آنجامی بودم شاید که می توانستم چون آن معلم نجات بخش درنور آبادهمان بخاری رابغل زده وبه بیرون می بردم تاامروزازدیدن چهره ی خوددرآئینه خجلت نکشم.راستی نرگس جان هیچ می دانی روستائی که درآن زندگی می کنی دراستان فارس سرزمینی است که مهد داریوش اولین بنیانگذار حقوق بشراست؟

 

ثمره ی تیشه ی نادانی بردرخت تناوردانائی

اینکه چراپیامبران،اندیشمندان،هنرمندان ونویسندگان راستین که رسالت وهدایت بشرراازظلمات دهشتناک جهل ونادانی،به سوی چراغ روشن دانائی به عهده داشته اند همیشه ی تاریخ مهجوربوده ویا موردآزارواذیت ورنج همین جاهلان قرارگرفته اند؟ قصه ی درازدامنی است که ازوقتی شفق خونین بوده وزلف پریشان،ادامه داشته ودارد.وشاهداین مدعاگفته ها و نوشته ها و شنیده ها و دیده هائیست که همیشه به آن برخورده ایم.قصص قرآن این کتاب مقدس خودشاهداین مدعاست.

برادران یوسف بااوچه کردند؟کاهنان وبزرگان دین مریم مقدس راچگونه آزردند؟آنانی که مسیح پیامبررابرصلیب مصلوب کردندکه بودند؟مگرنه اینکه پیامبر(ص)را درآن گرمای سوزان به شعب ابیطالب تبعیدکردند؟باآن همه معجزه وادله که موسی آوردچه کسانی بودندکه گوساله راخدای خویش خواندند؟مگرنه آنکه آن مردنصرانی میگفت:ماخودپیامبر خویش نکشتیم چگونه است که شمامسلمانان امام خودمی کشید؟ومگرچنین نبود که عیسی مسیح همان تنها پیامبری که دستش به خون کسی آلوده نشدوباجان خویش گناه بشرراخرید،کلیسایش اندیشمندان بسیاری راباکتابهایشان زنده زنده درآتش می سوزانیددرحالی که مسیح برجهل ونادانی آنان می گریست؟

سقراط راگناه چه بودکه شهیدش کردند؟گالیله چه گفته بودکه درسیاه چال دیده گانش به تیرگی گرائید؟منصورحلاج راجرم چه بود که بردارش کردند؟نیماراچه خطائی سرزده بودکه آن همه آزارش دادند؟درویش خان باسه تارش چه کرده بود که ازبیم قطع کردن انگشتانش به سفارت بیگانه پناه برد؟ودرمیان این همه ظلم وجنایت سکوت دیگران به چه معنابود؟

باتمام این تفاسیرآنچه انسان این زمان رابه فکرفرومیبرداینکه هرچند که بشر امروزی به درجه ای ازفرهنگ وتمدن دست یافته که دم ازدهکده ی جهانی می زندولفظ پرطمطراق دمکراسی راهم برآن می افزاید،امابااین حال نه تنهاهنوزستم براین بزرگواران وامثال آنهاغیرقابل انکاراست بل این پرسش مطرح میشودکه اگردرگذشته ی تاریخ آنچه به آنان گذشته درجامعه ای بوده است که فرهنگ بشری بس بی دانش وبی سواد،امادرجامعه ی پرمدعای امروزچرا؟

دارم سخنی باتو گفتن نتوانم

وین دردنهان سوزنهفتن نتوانم

شادم به خیال توچومهتاب شبانگاه

گردامن وصل توگرفتن نتوانم

چون پرتوماه آیم وچون سایه ی دیوار

گامی زسرکوی تورفتن نتوانم

فریادزبی مهریت ای گل که دراین باغ

چون غنچه ی پائیز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی توبشنو زنگاهم

دارم سخنی باتوگفتن نتوانم

شعرازاستاددکترمحمدرضا شفیعی کدکنی

مکتوب عقل وعشق

درآمدم دراین بلد.که شبیه است به خلد،دیدم که خلق در عمارت ودوشخص درطلب امارت یکی عقل انکارپیشه.دوم عشق عیارپیشه،نگاه کردم تا کرا،رسدتخت وکدام رایاری دهدبخت.

عقل گفت:من سبب کمالاتم.عشق گفت:نه من دربندخیالاتم.عقل گفت:من مصرجامع معمورم.عشق گفت:من پروانه ی دیوانه ی مخمورم.عقل گفت:من بنشانم شعله ی غنارا.عشق گفت:من درکشم جرعه ی فنارا.عقل گفت:من بوسم بوستان سلامت را،عشق گفت:من یوسفم زندان ملامت را.عقل گفت:من سکندرآگاهم،عشق گفت:من قلندردرگاهم.عقل گفت:من صرّاف نقره ی خصالم،عشق گفت:من محرم حرم وصالم.عقل گفت:من تقوی بکاردارم،غشق گفت:من به دعوی چکاردارم.عقل گفت:من درشهروجودمهترم،عشق گفت:من ازبودو،وجودبهترم.عقل گفت:مراعلم وبلاغت است،عشق گفت:مرا،ازهردوعالم فراغت است.عقل گفت:من قاضی شریعتم،عشق گفت:من متقاضی ودیعتم.عقل گفت:من دبیر مکتب تعلیمم،عشق گفت:من عبیرنافه ی تسلیمم.عقل گفت:من آئینه ی مشورت هربالغم،عشق گفت:من ازسودوزیان فارغم.عقل گفت:مرالطایف غرایب یاداست،عشق گفت:جزدوست هرچه گوئی باداست.عقل گفت:من کمر عبودیت بستم،عشق گفت:من برعقبه ی الوهیت مستم.عقل گفت:مراظریفانندپرده پوش،عشق گفت:مراحریفاننددٌردنوش.عقل گفت:من رقیب انسانم،نقیب ِ احسانم،بسته ی تکلیفاتم،شایسته ی تشریفاتم،گشاینده ی دَر ِفهمم،زداینده ی زنگ وهمم،گلزارخردمندانم،مستغفرهنرمندانم.ای عشق تراکی رسد،دهن بازکنی وزبان به طعن درازکنی.توکیستی؟خرمن سوخته ای ومن مخلص لباس تقوی دوخته ای. توپرتو محنتی وبلاها ومن واسطه ی لَآتَیناهٌدیها.عشق گفت:من دیوانه ی جرعه ی ذوقم،برآرنده ی شعله ی شوقم،زلف محبت راشانه ام،زرع مودَّت رادانه ام،منصب ایالتم عبودیت است،متکاء جلالتم حیرت است،کلیه باش من تحریض است،حرفه ی معاش من تفویض است،گنج خرابه ی بسطامم،سنگ قرابه ی ننگ ونامم.ای عقل توکیستی؟توموءدَّب راه ومن مقرَّب درگاه.

برگرفته ازمکتوب عفل وعشق اثر خواجه عبدا لله انصاری.